سر راهت چند دختر دیدی!؟ یک جوان از عالمی پرسيد: من جوان هستم و نمی توانم خود را از نگاه به نامحرم منع كنم، چاره ام چيست؟ عالم نيز كوزه ای پر از شير به او داد و به او توصيه كرد كه كوزه را سالم به جایی ببرد و هيچ چيز از كوزه بیرون نريزد و از شخصی درخواست كرد او را همراهی كند و اگر شير را ريخت جلوی همه ی مردم او را كتك بزند جوان کوزه را سالم به مقصد رساند و چيزی بیرون نريخت عالم از او پرسيد: سر راهت چند دختر دیدی!؟!؟ جوان جواب داد: هيچ! فقط به فكر آن بودم كه شير را نريزم كه مبادا در جلوی مردم كتك بخورم و خار و خفيف شوم عالم گفت: اين حكايت مؤمنی است كه هميشه خدا را ناظر بر كارهايش می بيند و از روز قيامت و حساب و كتابش که مبادا در منظر مردم خار و خفیف شود بيم دارد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ شیری گرسنه از میان تپه های کوهستان بیرون پرید و گاوی را از پای درآورد؛ سپس در حالی که غذا می خورد هر از گاهی یکبار سرش را بالا می گرفت و مستانه نعره می کشید صیادی که در آن حوالی در جستجوی شکار بود صدای نعره های مستانه شیر را شنید و پس از ردیابی با گلوله ای آن را از پای درآورد هنگامی که مست پیروزی هستیم، بهتر است دهانمان را بسته نگه داریم غرور، منجلاب موفقیت است ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ شاگردی به استادش گفت: روبروى خانه ى من يک دختر و مادری زندگى مى کنند. چند ماهى است هر روز و گاهی هم شب ها مردان رفت و آمد دارند!! من دیگر قادر به تحمل اين اوضاع نيستم استاد گفت: خب شايد اقوامشان باشند؟ شاگرد گفت: نه! من هرروز از پنجره نگاه می کنم؛ گاهی وقت ها بيش از ده نفر متفاوت می آيند و بعد از چند ساعتى مي روند استاد گفت: کيسه اى بردار و براى هر نفر يک سنگ در کيسه بینداز، چند ماه ديگر همراه با کيسه بیا تا ميزان گناه ايشان را بسنجم شاگرد رفت و چنين کرد بعد از چند ماه آمد و گفت: از بس کیسه سنگين شده که من نمى توانم آن را حمل کنم؛ شما براى شمارش بيايید استاد گفت: تو که يک کيسه سنگ را تا خانه من نتوانستى حمل کنی؛ چگونه می خواهى بار سنگين گناهت را نزد خدا ببرى؟؟؟ برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفار کن چون آن دو زن، همسر و دختر عالمى هستند که وصيت کرد بعد مرگش شاگردانش در کتابخانه او مطالعه کنند اى پسر آنچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت همانند تو که در واقعيت شاگردی اما در حقيقت شيطان ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
-----------------**-- امروز سوار يه تاكسى شدم صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد چند ثانيه گذشت راننده تاكسى: چقدر رنگِ رژتون قشنگه خانم مسافر: ممنون راننده تاكسى: لباتون رو برجسته كرده خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد خانم مسافر: واقعاً؟؟!؟ راننده تاكسى خنديد با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه كرد راننده تاكسى: با رنگِ لاكتون سِت كردين؟! واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم خانم مسافر: واى ممنونم... چه دقتى معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت هرجا خواستى برى، اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت اينُ تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى فقط ميخواستم بگم تويه اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود ما با تصوراتی كه تويه ذهنِ خودمونهِ قضاوت ميكنيم -----------------**--
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﮔﺪﺍﻳﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ. ﺩﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻳﮑﯽ ﺍﺯ طلا ﺑﻮﺩ ﻭ ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﻘﺮﻩ. ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺩ ﮔﺪﺍ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﮑﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ. ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻣﯽﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺩ ﮔﺪﺍ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﮑﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺍﺯ اﻳﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﺪﺍ ﺭﺍ ﺁﻧﻄﻮﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ... ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩند ، سکه طلا را بردار ... ﺍﻳﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﺸﺘﺮﯼ ﮔﻴﺮﺕ ﻣﯽﺁﻳﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺳﺘﺖ نمی ﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ ... ﻣﺮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺣﻖ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺳﺖ ، ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ، ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﻮﻝ ﻧﻤﯽﺩﻫﻨﺪ ﺗﺎ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺣﻤﻖﺗﺮﻡ. ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻴﺪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﻠﮏ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﮔﻴﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻡ ... ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﺍﮔﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﻴﭻ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺣﻤﻖ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ :) .
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﺮﻓﯿﻊ ﺩﺭﺟﻪ ﻭ ﺍﻣﺘﯿﺎﺯ ﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﯼ ﻭ ﻧﻪ ﺷﺮﮐﺘﯽ ... ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻣﯽ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﭘﯿﺶ ... ﮐﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﭘﺎﺭﺗﯽ ﻫﺎﯼ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﻣﯿﺰﺩ ﻭﻟﯽ اﻫﻞ ﭘﺎﺭﺗﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﻧﻪ! ... ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺁﻥ ﻫﻢ ... ﻓﻘﻂ ... ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﻫﺮ ﺟﺎ ﺑﻮﺩﻩ رﻓﺘﻪ ... ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﮐﯽ ﻗﺮﺍﺭﺳﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺴﺖ ﺷﻮﺩ ... ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻡ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﮕﯿﺶ ﻣﺪﯾﺮﯼ ﭺ ﻣﯿﺪﺍنم معاﻭﻥ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﺍﺭ شاﯾﺪﻡ ﺭییس . . . میشد . . . ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺶ نه ﺑﻠﯿﻄﯽ ﻧﻪ ﺍﺳﻢ ﻧﻮﯾﺴﯽ ﻧﻪ ... ﺧﻼﺻﻪ ﺗﻮﺭ ﮐﻞ ﺟﻬﺎﻥ ﻭ ﮐﻠﯽ سنﻏﺎﺗﯽ ﺑﺮﺍﯼ اﯾﻦ ﻭ ﺁﻥ ... ﻭﻟﯽ ﺷﻐﻠﺶ ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﭘﯽ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺑﺮﺩﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﻭ ﻗﺒﺾ های ﻣﺮﺩﻡ ... ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﻗﺒﻀﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﺭﻭﺣﺸﺎﻥ ﺭﺍ میگرفت یا ﻗﺒﺾ ﺭﻭﺣﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ :S ﺑﻬﺮ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ... :S * سعید مختاری *
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ، ﺩﺭﺳﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﺗﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭﺷﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻮﯾﺾ ﻻﺳﺘﯿﮏ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ ... ﻫﻨﮕﺎﻣﯽﮐﻪ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﺥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺟﻮﯼ ﺁﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺁﺏ ﻣﻬﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺣﯿﺮﺍﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﺪ. ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ رها کند ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﻬﺮﻩ ﭼﺮﺥ ﺑﺮﻭﺩ ... ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻦ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ نرﺩﻩﻫﺎﯼ ﺣﯿﺎﻁ ﺗﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺍﯾﻦ ماﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ٣ ﭼﺮﺥ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻻﺳﺘﯿﮏ ﺭﺍ ﺑﺎ ٣ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺳﯽ ... ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺩﯾﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ ... ﭘﺲ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺍﻭ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻻﺳﺘﯿﮏ زﺍﭘﺎﺱ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ... ﻫﻨﮕﺎﻣﯽﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ دﯾﻮﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﺟﺎﻟﺐ ﻭ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ :) ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺗﻮﯼ ﺗﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺖ؟ :| ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﻡ ﭼﻮﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﻡ. ﻭﻟﯽ ﺍﺣﻤﻖ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ :)
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﺸﻮﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺯﻧﺪگی ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﺒﻮﺩ؛ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺰ ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ... ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﺎﺥ ﺍﻣﭙﺮﺍﺗﻮﺭﯼ ﻗﺪﻡ ﻣﯽ ﺯﺩ ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁشپزﺧﺎﻧﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، صدای ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ :shock: ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺻﺪﺍ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﺁﺷﭙﺰ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺑﺮﻕ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺩﯾﺪﻩ می شد. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺷﭙﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺷﺎﺩ ﻫﺴﺘﯽ؟ " ﺁﺷﭙﺰ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:" ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺁﺷﭙﺰ ﻫﺴﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﻡ رﺍ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﻢ :) ﻣﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺣﺼﯿﺮﯼ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺎﻓﯽ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﻭ ﭘﻮﺷﺎﮎ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ ﻣﻦ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻫﺴﺘﻢ . " ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺳﺨﻦ ﺁﺷﭙﺰ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ ... ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : " ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﺍﯾﻦ اﺷﭙﺰ ﻫﻨﻮﺯ ﻋﻀﻮ ﮔﺮﻭﻩ ٩٩ ﻧﯿﺴﺖ :) ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻭﻩ نپیوﻧﺪﺩ،ﻧﺸﺎﻧﮕﺮ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ که ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺒﯿﻨﯽ ﺍﺳﺖ. " ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﮔﺮﻭﻩ ٩٩ ﭼﯿﺴﺖ؟؟؟ :shock: " ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: " ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ بداﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﺮﻭﻩ ٩٩ ﭼﯿﺴﺖ، ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﺪ: ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﺑﺎ ٩٩ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﺷﭙﺰ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ. ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﺮﻭﻩ ٩٩ چیست (6) " ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﺑﺎ ٩٩ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺭﺍ ﺩﺭ مقابل ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﺷﭙﺰ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪ ... ﺁﺷﭙﺰ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﺭ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ. ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ... ﺩﯾﺪﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼﯾﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﺷﺎﺩ اﺷﻔﺘﻪ ﻭ ﺷﻮﺭﯾﺪﻩ ﮔﺸﺖ. ﺁﺷﭙﺰ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼﯾﯽ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭآنها را شمرد ... 99 ﺳﮑﻪ؟؟؟ ﺁﺷﭙﺰ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻃﻼﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻤﺮﺩ؛ ﻭﻟﯽ ﻭﺍﻗﻌﺎً ٩٩ ﺳﮑﻪ ﺑﻮﺩ :S ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺗﻨﻬﺎ ٩٩ ﺳﮑﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ 100 ﺳﮑﻪ ﻧﯿﺴﺖ :| ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﮑﻪ ﺩیگر ﮐﺠﺎﺳﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮﯼ ﺳﮑﻪ ﺻﺪﻡ ﮐﺮﺩ. ﺍﺗﺎﻕ ﻫﺎ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺣﯿﺎﻁ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ؛ ﺍﻣﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﮐﻮﻓﺘﻪ ﻭ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﺎﺗﻤﻪ داد. ﺁﺷﭙﺰ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺳﮑﻪ ﻃﻼﯾﯽ دﯾﮕﺮ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﯾﮑﺼﺪ سکه طلا ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ. ﺁﺷﭙﺰ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺁﻭﺍﺯ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؛ ﺍﻭ ﻓﻘﻂ ﺗﺎ ﺣﺪ ﺗﻮﺍﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ!!! ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﺴﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻼﯾﯽ ﺑﺮﺳﺮ ﺁﺷﭙﺰ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ. ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﺁﺷﭙﺰ ﺭﺳﻤﺎً ﺑﻪ ﻋﻀﻮﯾﺖ ﮔﺮﻭﻩ ٩٩ ﺩﺭﺁﻣﺪ
روزی روزگاری، مردی گم کرده راه، به شهری غریب وارد شد. بعد از چندین روز سکوت در آن شهر به طرز حیرتآوری دریافت که رفتار مردم با یکدیگر بسیار صمیمانه و عاشقانه است. نه بحثی، نه جدلی و نه ما ل من و مال تویی! هر چه بود بخشش و آرامش بود و عشق و ایثار. به گاه نیایش، سر سجده به درگاه یکدیگر مینهادند. از همه شگفتانگیزتر آن که در آن شهر آیینه نبود. مرد مسافر که از مشاهدهی این رویدادها بسیار متعجب شده بود، به دنبال رفع حیرت خود، شهر را گشت و در آخر، پیرمرد خردمندی را یافت و از او پرسید: «چگونه است که در این شهر آیینه ندارید، پس جمال صورت خود را در کجا میبینید؟» پیرمرد با تبسمی گفت: «ما جمال صورت خود را در نینی چشمان یکدیگر میبینیم و آیینهی یکدیگر هستیم و جمال سیرت خود را در دستان خود به تماشا مینشینیم؛ زیرا تمام اعمال ما از دستهای ما صادر میشود. چه آیینهای بهتر از دستهای خودمان تا جمال سیرت خود را درآن ببینیم؟» مرد مسافر با شنیدن این سخنان دستهای خود را مقابل نگاه خویش گرفت و با حیرت، یکایک اعمال خویش را در میان دستهایش به تماشا نشست و به تلخی گریست.
روزی «عضدالدوله» با لشکر خود به کرمان رفت. او میخواست با حاکم کرمان بجنگد و شهر را از دست او بگیرد. حاکم کرمان سرسختانه با آنها مبارزه میکرد و نمیگذاشت وارد قلعه شوند. او هر روز همراه سربازان خود با لشکر عضدالدوله میجنگید و بعضی از آنها را میکشت. اما شب که میشد به اندازهای که همهی افراد لشکر عضدالدوله سیر شوند، غذا برای آنها میفرستاد. عضدالدوله از کارهای حاکم کرمان تعجب کرده بود. یک نفر را فرستاد تا بپرسد: «این چه کاری است که روزها سربازان مرا میکشی و شبها برایشان غذا میفرستی؟!» حاکم کرمان گفت: «جنگیدن نشانهی مردانگی است و غذا دادن نشانهی جوانمردی! اگر چه سربازان شما دشمن ما هستند، در شهر من غریبند و غریبهها در این شهر مهمان من هستند. دوست ندارم مهمان من گرسنه و بیغذا بماند.» عضدالدوله گفت: «جنگیدن با کسی که این قدر بامعرفت و جوانمرد است، خطاست.» این بود که لشکر خود را جمع کرد و از تصرف کرمان چشم پوشید.
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم